رها شده ام از هرچه دلتنگیست

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

محبوب من!

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ق.ظ

محبوب من!

می شود قلبم را برای خودت نگه داری

تا شیطان شادابی ام را نگیرد ، دلم را نگیرد ، عشقم را نگیرد.

من هنوز کودکی نحیفم .

هنوز شانه های کوچکم تاب گناه ندارد.

هنوز شب های بی تو خواب های تلخ می بینم.

هنوز به عطر نفس های تو محتاجم.

چرا مرا مثل گنجشکی خیس در آستین نمی گیری و به خانه نمی بری؟

این کتاب....

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

چه سطر های روشنی دارد این کتاب!

چه عطر عاشقانه ای دارد!

محبوب من!

گلبرگ های کدام گل را لای کتابت نهاده ای که به هر ورقی، سر مست می شوم؟!

کدام کلمات را در کوله ام بگذارم که رمز ورود به بهشت تو باشد؟

به کدام کلمات لبخند زدی؟

در کدام کلمات آه کشیدی ...؟

یادش بخیر

دوستی می گفت: « حروف مقطعه ، آه های خداوندند ».

محبوبم!

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ق.ظ

محبوبا !

این نامه را به خط گریه برایت می نویسم.
دلتنگی ام را بخوان!صدایم را بشنو!
ببین چقدر خالی ام !
چقدر دورم از دست های تو !
گم شدم.
کویر محاصره ام کرده.
تشنه ی نگاه آبی تو ام.
تشنه ی صدای روشن تو.

محبوبا!

شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ق.ظ

محبوبا!

در لحظه لحظه روزهای رنگ پریده ام حضور داری.

چیزی از من بر تو پوشیده نیست.

می دانی کوه شدم ، سنگین سنگین،

سبک بالم کن تا سوی تو پر بگیرم.

می دانی ابر شدم ، غمگین غمگین،

رهایم کن تا بی قراری هایم را ببارم.

مرا زیر چتر نگاهت بگیر .

مرا فراموش نکن که دهانم پر از نام معطر توست

و در قلبم درختیست که به باران ذکر تو زنده می ماند.

رسیدن به تو.....

جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۵۴ ب.ظ

به تو که میرسم

دست و پایم را گم میکنم

کلمات را از یاد میبرم

و پر میشوم از فراموشی

فراموشی درد کمی نیست ....

محبوب من!

فراموشی ام را بگیر و مرا در آغوشت پناه ده.

تنهایم

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

تنهایم.

هیچ کس نشانی ام را نمی داند.

هیچ قلبی برایم نمی تپد.

خوشا به حال دست های کوچکی که در دست بزرگ تواند.

خوشا به حال چشم هایی که روی ماه تورا می بینند.

به تو پناه می اورم از ارزوهای بی سر و ته،

به تو پناه می اورم از شب های بی چراغ،

تو می توانی با لبخندی هزاران راه، به رویم بگشایی

تو می توانی با نگاهی دیوارهای فاصله را برداری،

گاهی به من نگاه کن،

گاهی به رویم لبخند بزن ...

« و انا ارجوک »

به تو امیدوارم.

عشق نخستین 5

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۰۵ ب.ظ

پرنده و ویرانه

آری !سفر کردم

تا مگر جایی بهتر برای نفس کشیدن بیایم

مسیر سفر ، مسیری خشک و بی آب و علف

که در آن تا چشم کار میکند برهوت است بس

و حتی گیاه خشکی هم در آن پیدا نیست

و این خاموشی تا افق ممتد ...

حرارت و گرما افق را رقصان کرده است

و رقص خاموشی ... و سکوت

پس از گذری چند بر این مسیر عجیب و هول انگیز

ویرانه هایی نمایان می شود که گویی با من صحبت می کنند.

انگار آن ها را می شناسم و آن ها هم مرا،

می روم ...

و حال ، اطرافم سراسر ویرانه است و بس

و کویر ، و رقص خاموشی ... و سکوت !

این انجمن ، خاطرات رنجوری را در دلم زمزمه می کنند

آرزو هایی که سالها در پی شان دویده بودم

اکنون می بینم که سرابی بیش نیستند

آن همه دوندگی و زحمت و رنج ...

فقط برای همین؟!

آری این ها همان عشق هایی بوده اند که

در پی شان خون جگر ها خورده و می دویدم

و حال آنها را اینگونه یافتم !

می روم ...

و باز کویر و سکوت و خاموشی ...

و ویرانه ای دیگر

نه ساکت نه خاموش!

که زمزمه ای از آن جاریست

گویا نوای پر سوز پرنده ای است ...

 

عشق نخستین 4

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۲۴ ب.ظ

 سایه بر خورشید

سایه ای افتاده بر خورشید خاموش خودیم

مثل نجوا روز و شب در پرده ی گوش خودیم

مست صورت تهمت آیینه میبندد به خود

بی تکلف ما همان تصویر مدهوش خودیم

عیش عالم در دماغ هر کسی یک رنگ بست

نیش بزم دیگران هستیم گر نوش خودیم

دست و پایی در سفال آب و گل افکنده ایم

مست مینا بازی اوهام منقوش خودیم

چشم ما بارانی بغض بهار حسرت است

خنده ریز سبزی ایام گلجوش خودیم

هیچ کسی از نقص ما کامل ندارد آگهی

نسخه ای از دفتر اشعار مخدوش خودیم

مست صورت سازی آیینه ی هوشیم ما

آشنای معنی لفظ فراموش خودیم

بس که گردنبند غفلت در هوس گم کرده ایم

چون ندامت روز و شب آویزه ی گوش خودیم

داستان درد ما نقل هزار و یک شب است

شهر زاد خلوت شب های خاموش خودیم

هیچ کس ترس قیامت در عمل مخفی نکرد

جملگی ما محشر فعل طمع کوش خودیم

ما تهی دست از کمرگاه بتان برگشته ایم

خواجه ی خلوت سرای انس آغوش خودیم

 

هرچه سختی و آسانی،خوشی و نا خوشی

و یاس و امیدواری در جاری زندگی دیده ام

همه از سرچشمه جوشان دلم بوده

که رهایی را زمزمه است

 

عشق نخستین 3

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۴ ب.ظ

تکرار تکرار

 

و این حقیقت بسان آواری دائما بر سرم می ریزد

و چشمه ای جوشان از غم درونم جاری می نماید...

آه ... در این دریای غم، فقط ساحل یخ زده نا امیدی جلوه گر است

 

نمی دانم شما دانید این ، یا نی؟

زمین پر غم ،هوا پر غم

غم ست و غم ، همه عالم

به سر هر دم فرو می ریزدم از سالیان آوار

غم عالم برای یک دل تنها

به تو سوگند بسیارست ، بسیار

 

در این میان ، ابر اندوهم لحظه ای خون نمی بارد،

تا کمی التهاب درونم آرام گیرد،

اما کجاست گوشی که ظرفی برای غصه هایم شود،

و لحظه ای سنگینی این کوله بار غم را از من بگیرد، کیست که گوش دهد

غصه ی به پایان آمدن لذت هایم را،

غصه ی آینده مبهم و نا معلوم ، غصه ی...

اما دیگر گوشی نمی شنود ،

دلتنگم، همه با من غریبه اند و من با همه ،

انگار آنها حرف خود را هم نمی شنوند

پس شما ای صخره ها و سنگ ها گوش کنید،

سوز غصه هایم را... .

 

عشق نخستین 2

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

عصر لا کتاب

عصری که در آن به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست !

قرن غروب شکفتن و طلوع فسردن

که ارمغانی جر سقوط انسانیت نداشته است

برگ ریزان همه خوبی هاست

می بریم از همه پیوند قدیم

می گریزیم از هم

سبک و سوخته ، برگی شده ام

در کف باد هوا چرخنده

از کران تا به کران

سبزی و سرکشی و سروی نیست

وز گل یخ حتی

اثری در بغل سنگی نیست

این همه بی برگی؟

این همه عریانی؟

چه کسی باور داشت !

دل غافل!اینک

تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی

در تماشا گه پاییز که می ریزد برگ

 

و این اندیشه هاست که بنیان شهر ماست !

آه!ما ،شهروندان آن ،همگی حیرانیم