دلت که هوای بابا را بکند ، دیگر نه کربلا میخواهی و نه عاشورا ....
فقط چشمانت خرابه شام میبیند و دختری که ، بابا را آرام ناز میکرد ....
من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم
رها کن صحبت یعقوب و دوری غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم !!!