رها شده ام از هرچه دلتنگیست

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق نخستین» ثبت شده است

عشق نخستین 3

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۴ ب.ظ

تکرار تکرار

 

و این حقیقت بسان آواری دائما بر سرم می ریزد

و چشمه ای جوشان از غم درونم جاری می نماید...

آه ... در این دریای غم، فقط ساحل یخ زده نا امیدی جلوه گر است

 

نمی دانم شما دانید این ، یا نی؟

زمین پر غم ،هوا پر غم

غم ست و غم ، همه عالم

به سر هر دم فرو می ریزدم از سالیان آوار

غم عالم برای یک دل تنها

به تو سوگند بسیارست ، بسیار

 

در این میان ، ابر اندوهم لحظه ای خون نمی بارد،

تا کمی التهاب درونم آرام گیرد،

اما کجاست گوشی که ظرفی برای غصه هایم شود،

و لحظه ای سنگینی این کوله بار غم را از من بگیرد، کیست که گوش دهد

غصه ی به پایان آمدن لذت هایم را،

غصه ی آینده مبهم و نا معلوم ، غصه ی...

اما دیگر گوشی نمی شنود ،

دلتنگم، همه با من غریبه اند و من با همه ،

انگار آنها حرف خود را هم نمی شنوند

پس شما ای صخره ها و سنگ ها گوش کنید،

سوز غصه هایم را... .

 

عشق نخستین 2

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

عصر لا کتاب

عصری که در آن به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست !

قرن غروب شکفتن و طلوع فسردن

که ارمغانی جر سقوط انسانیت نداشته است

برگ ریزان همه خوبی هاست

می بریم از همه پیوند قدیم

می گریزیم از هم

سبک و سوخته ، برگی شده ام

در کف باد هوا چرخنده

از کران تا به کران

سبزی و سرکشی و سروی نیست

وز گل یخ حتی

اثری در بغل سنگی نیست

این همه بی برگی؟

این همه عریانی؟

چه کسی باور داشت !

دل غافل!اینک

تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی

در تماشا گه پاییز که می ریزد برگ

 

و این اندیشه هاست که بنیان شهر ماست !

آه!ما ،شهروندان آن ،همگی حیرانیم

 

عشق نخستین 1

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۲۲ ب.ظ

در کجای زمان ؟

من در کجا؟

کجای زمان ایستاده ام ؟

از کجا آمده ام ؟

از کجا؟به کجا؟به چه جای؟به چه حال؟....

این سوالات و سوالات دگر

مانده در کنج رسوبات دلم

بی تحرک ،بی جواب ....

به خدا گم شده ام ....

آری دیر سالی است که من گم شده ام

مانده ام بیرون از خانه خویش

در به رویم بسته است

نیست در من

نه توان ماندن !

و نه پای رفتن !

من فرو ریخته ام چون آوار

و مرا نیست

مرا نیست قرار!

من چرا حیرانم !

سایه ی ساکت سرگردانم؟!

در کجایم من ،آی

خانه ام ،

خانه ام را به من خسته نمای!

من چرا گم شده ام ؟

من چرا بی خبر از خویشتنم

زیر انبوه غباری جانکاه

به عبث تا کی میگردم ،من؟

از این عشق حذر کن...

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۳۴ ب.ظ

یادم آید

تو به من گفتى
از این عشق حذر کن!
لحظه اى چند بر این آب نظر کن
آب ، آیینه ى عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهى نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنى،
چندى از این شهر سفر کن!
 
باید گذشت از آنچه گذشتنى است
آرى سفرى باید!
اما به کجا؟درست نمیدانم!
شاید به دنبال دلم ، که تمام دود ها از سوزش اوست که بلند میگردد.