سایه بر خورشید
سایه ای افتاده بر خورشید خاموش خودیم
مثل نجوا روز و شب در پرده ی گوش خودیم
مست صورت تهمت آیینه میبندد به خود
بی تکلف ما همان تصویر مدهوش خودیم
عیش عالم در دماغ هر کسی یک رنگ بست
نیش بزم دیگران هستیم گر نوش خودیم
دست و پایی در سفال آب و گل افکنده ایم
مست مینا بازی اوهام منقوش خودیم
چشم ما بارانی بغض بهار حسرت است
خنده ریز سبزی ایام گلجوش خودیم
هیچ کسی از نقص ما کامل ندارد آگهی
نسخه ای از دفتر اشعار مخدوش خودیم
مست صورت سازی آیینه ی هوشیم ما
آشنای معنی لفظ فراموش خودیم
بس که گردنبند غفلت در هوس گم کرده ایم
چون ندامت روز و شب آویزه ی گوش خودیم
داستان درد ما نقل هزار و یک شب است
شهر زاد خلوت شب های خاموش خودیم
هیچ کس ترس قیامت در عمل مخفی نکرد
جملگی ما محشر فعل طمع کوش خودیم
ما تهی دست از کمرگاه بتان برگشته ایم
خواجه ی خلوت سرای انس آغوش خودیم
هرچه سختی و آسانی،خوشی و نا خوشی
و یاس و امیدواری در جاری زندگی دیده ام
همه از سرچشمه جوشان دلم بوده
که رهایی را زمزمه است