عشق نخستین 4
سایه بر خورشید
سایه ای افتاده بر خورشید خاموش خودیم
مثل نجوا روز و شب در پرده ی گوش خودیم
مست صورت تهمت آیینه میبندد به خود
بی تکلف ما همان تصویر مدهوش خودیم
عیش عالم در دماغ هر کسی یک رنگ بست
نیش بزم دیگران هستیم گر نوش خودیم
دست و پایی در سفال آب و گل افکنده ایم
مست مینا بازی اوهام منقوش خودیم
چشم ما بارانی بغض بهار حسرت است
خنده ریز سبزی ایام گلجوش خودیم
هیچ کسی از نقص ما کامل ندارد آگهی
نسخه ای از دفتر اشعار مخدوش خودیم
مست صورت سازی آیینه ی هوشیم ما
آشنای معنی لفظ فراموش خودیم
بس که گردنبند غفلت در هوس گم کرده ایم
چون ندامت روز و شب آویزه ی گوش خودیم
داستان درد ما نقل هزار و یک شب است
شهر زاد خلوت شب های خاموش خودیم
هیچ کس ترس قیامت در عمل مخفی نکرد
جملگی ما محشر فعل طمع کوش خودیم
ما تهی دست از کمرگاه بتان برگشته ایم
خواجه ی خلوت سرای انس آغوش خودیم
هرچه سختی و آسانی،خوشی و نا خوشی
و یاس و امیدواری در جاری زندگی دیده ام
همه از سرچشمه جوشان دلم بوده
که رهایی را زمزمه است
باید اندیشه کنم،
جان در این بند نمی تابد
این بار گران
دیگرم دیر نمی پاید
زندان زمان
در تکاپوی رهایی سفری خواهم کرد.
بیا و سفری کن و لحظه ای بیشتر با خودت باش ،
وجودت را حس کن
نه همان طور که همیشه حس می کردی،
بلکه از منظری دیگر
بیا و تمام وجودت را با یک نگاه دوباره ،نظاره کن
که شاید آنچه نادیدنیست ،آن بینی ... !
بیا از این زوالستان بکوچیم
به آفاق خیالستان بکوچیم
بکوشیم این عدم پرورده موهوم
که شاید زین محالستان بکوچیم
گر ابن الوقت دم خیزیم برخیز
به شوری سوی حالستان بکوچیم
بیا بی مسند و منبر شبانگاه
به تاز از قیل و قالستان بکوچیم
گیاه خشکباریم ای رفیقان
خوش آن دم کز نهالستان بکوچیم
شویم آن میوه ی کامل رسیده
گر از باغ کالستان بکوچیم
وای کاش این سفرها هرچه زودتر آغاز می شد
سفرهایی به عمق درون
و فراموش می کردیم هرچه در خاطر داشتیم
و به یاد می آوردیم هرچه را که فراموش کرده بودیم ،
ای کاش در غوغای محبت های کوتاه بیرونی فراموش نمی شدیم
و در زمان ها باقی می ماندیم،
کاش می رفتیم تا دور دست،تا ناپیدای زمین
کاش با دل هم آوا می شدیم ،
کاش طور دیگر می بودیم ... .
کاش در دوران یخبندان هوش
پاره می شد پرده های مات گوش
از سر کوه تنازع با سرود
آدمی با بال می آمد فرود
هرکه دل می جست دستش باز بود
هرکه گل می خواست در پرواز بود
سار پر می شست از اجسام ما
کبک بر می خاست در الهام ما
کاشکی این کاش ها اقلیم داشت
آرزو های بشر تقویم داشت
جرم ماضی آب میشد روی حال
کس نمی ترسید از سمت محال
کاش زندگی این گونه می شد،چون آنان که گذشته اند
محال ها را هم پشت سر گذاشته اند
اما این من و تو هستیم که
رسیدن به دریای خروشان حقایق عالم را
محال دیده ایم ،
چون از عظمت خود چیزی ندیده ایم ،
چشم هامان در پشت توده ای از غبار گرفتار است
و حیران و سرگردان
فقط سرابی را از سرابی پیموده ایم
خاطرات و عشق های گذشته گواهند
که چگونه عمرمان را تاریک و ظلمانی گذرانده ایم
دیدم که عبث بود،عبث آن عمر
کاندر سر پیوند کسان کردم
غم خوردم و غمخوار بدان گشتم
جان کندم و تیمار خسان کردم
دیدم که بسی ماندم و کس نشناخت
غمخانه تاریک روانم را
دیدم که زبان دارم و گویا نیست
تا شرح دهم رنج نیازم را
دیدم که قدم دارم و پویا نیست
تا بسپرد این راه درازم را
دیدم که درونم چون شبی تاریک
گسترده به بیغوله ی نادانی
دانائیم آن گونه که شمعی چند
سوسو زند از ظلمت شیطانی!
چه سر سبز ، می پنداشتم دنیای درونم را
و چه ساده اندیش نگاهی دارم ...
اما این جا اینگونه نیست ...
خود را در دل کویری می بینم،
کویر دلم ،داغ و سوزان و خشک خشک ...
با وسعتی بیشتر از هرچه هست
کوله بار توشه ای بر پشت
و عصایی در مشت
راهی بیابان شبم
ماندن از دست رفتن است
و تنها چاره ، رفتن است
از هیچ سوی
نه چراغی،نه قبسی
باز هم ره می سپرم
با ایمان به رسالتی که در دل دارم
و کتاب عشقی که در کف
و پای افزاری از شکیبایی
اما انگار در این بیابان تشنه ،
راهی روشن پیداست،راهی سر آغاز یک سفر ...
شروعی ناگهانی
چشم دوخته ام به این راه پر پیچ و خم
و فرو ریخته ام در عمق فکر و خیال
و در آخر رفیق راه می گردم و با آن همراه ...
هوا رو شن ، فضا شادست
من اما خاطرم غمگین و جان تاریک
دلم در سینه تنگی کرد از این شهر گشاده روی
سفر کردم به صحرایی نه پر دور و نه پر نزدیک
- ۹۲/۰۴/۱۶
ممنون خیلی عالی بود ....
یالتماس دعا توی این ماه عزیز
یاعلی