بهانه های دلم...
خدایا!
این روزها بندگانت انگار از زمین دورترند و به تو نزدیکتر. آنها دیگر بوی زمین نمیدهند و خالی شدند از عطر هرچه بی تو بودن است .
خالی شدند از هرچه عشق زمینیست .
خدایا مثل بندگانت نیستم ، رها نیستم از هر آنچه در این زمین است .
خدایا زمینت مومی شده توان پرواز را از من گرفته !
حال من چه کنم با این تنهایی ...؟؟؟
تنهایی که بندگانت برایم ساختند ؟؟؟
دلم بهانه میگیرد ! کودکی شده خردسال که دلش بادکنک میخواهد . پی در پی چادر مادر را میکشد و اصرار میکند .
اما چه سود ؟؟؟
او نمیداند این بادکنک که آرزوی امروز اوست چند صباحی بیش نخواهد بود . او هم خداییست و اگر نخ زندگیش کنده شود سوی خدا میرود .
انقدر بالا میرود که دیگر از هرچه چشم کار کند محو میشود .
کودک دلم آرزویی دارد موقت و کوتاه که فقط شادی لحظه ای برایش رقم می زند.
کودک خردسال دلم نمیداند غم از دست دادن بادکنکش بیشتر از شادی لحظه ای اش خواهد بود .
دل من ... بهانه بس است .... آرام بگیر....
اندکی بخواب...
شاید رویایی شیرین تر و ماندگارتر از بادکنک ببینی...
- ۹۲/۱۱/۲۶
حالا چه مانده برجا..
جز مشت خاطراتی..
در خاطری شکسته..
اسمی که از بر کردیم..
کاخ همه شاهان جهان را که بگردی..
در بار کسی پنجره فولاد ندارد..
دارم میرم پیش آقا رضام..
حلالیت نمیخوام..
دعا نمیخوام..
هیچی نمیخوام..
فقط سلامت باش..