رها شده ام از هرچه دلتنگیست

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

عشق نخستین 2

پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ

عصر لا کتاب

عصری که در آن به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست !

قرن غروب شکفتن و طلوع فسردن

که ارمغانی جر سقوط انسانیت نداشته است

برگ ریزان همه خوبی هاست

می بریم از همه پیوند قدیم

می گریزیم از هم

سبک و سوخته ، برگی شده ام

در کف باد هوا چرخنده

از کران تا به کران

سبزی و سرکشی و سروی نیست

وز گل یخ حتی

اثری در بغل سنگی نیست

این همه بی برگی؟

این همه عریانی؟

چه کسی باور داشت !

دل غافل!اینک

تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی

در تماشا گه پاییز که می ریزد برگ

 

و این اندیشه هاست که بنیان شهر ماست !

آه!ما ،شهروندان آن ،همگی حیرانیم

 

در شهر زشت ما

اینجا که فکر کوته و دیواره ی بلند

افکنده سایه بر سر و سرنوشت ما!

من سال های سال ،

در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط

در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز

یک چشمه ،یک درخت

یک باغ پر شکوه ،یک آسمان صاف

در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام

 

همه ی شهر را زیر و رو کرده ام  اما دریغ

و افسوس که کوچه های آن بن بست است

و این است شهر انسان های این عصر

 

ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ است

راه ها بن بست ،عرصه ها تنگ است

هرشکستی قصه ای داردصدایی نیز....

گفته ام ،آری و میگویم

این دگر نقل و حکایت  نیست

هر حکایت ، دارد آغازی و انجامی

جز حدیث رنج انسان ،غربت است

آه ، گویی هرگز این غمگین حکایت را

هرچها باشد، نهایت نیست

 

.... این غم بی کرانه را نهایت نیست،

نهایتی برای غربت انسان،

انسانی که از اسرار وجودش، جز نامی برایش باقی نمانده

و تعریفش از خود ،فقط اسمی است که میداند ...

و دلخوش است از اینکه یکی است مثل دیگران  این انسان را می شناسم...

 

می شناسم بینوایانی  که خود را نیز نشناسند

می شناسم تیره بختانی که حتی

اسم خود را نیز

برده اند از یاد... .

لیک پر غمگین نباش از این

این تو تنها نیستی ، مثل تو بسیارند

حتی دلخوشی هم نیست

لیک باز این قدر می دانیم ،

تنها نیستیم اینجا

 

تنهایانی که لب بر خوشحالی باز میکنند

و تنهایی شان را میپوشانند

اما این خاکباز ی تا کی؟

تا کی می خواهند گل پژمرده ی زندگیشان را غنچه نشکفته پندارند ؟

آیا وقت آن نرسیده که پاییز را باور کنند

و با طی زمستان بهاری نو را آغاز نمایند

آری ، انسان هایی که از درون تنهایند

و از خود فراریند

و دور بودن از خود را آرزو می کنند

تا در این تنهایی رسوائیشان بر ملا نگردد

و ایشانند که دلشان را

به چند قدمی اطراف خویش خوش کرده اند

و غافل از خورشید ،

مشغول بازی با شبتاب ها هستند!

 

شبی تاریک بود و موج های سخت بر دریا

به ساحل، شبروان آشنا با من

ولی نا آشنا با شب

برای شستن تن در زلال روشنایی

برای یافتن از این سیاهی ها رهایی

فراز ماسه های تر ، پی شبتاب می گشتند

و از سوسوی خردش در شب تاریک

ز شادی بانگ می کردند و بس بی تاب می گشتند

من اما همچنان با باد در غوغا

شتابان ،رهسپار ،تنها

هماهنگ سرود موج می خواندم

و اندر جس و جوی شب چراغی روشنی افزا

به روی موج می راندم

و شب تاریک بود و موج های سخت بر دریا !

 

ولی من نیز وقتی به خود بازگشتم

دیدم که با آنها یکی هستم نه بیشتر

کور چگونه آفتاب را می شناسد؟

گویا سر خود را در غار نمناک و تاریکی فرو برده

به دنبال خورشید نور افشان می گردم

دریغ!من که هیچ از بی منتهایی نمی دانم

چگونه قصد جاودانگی کرده ام!

 

هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم.

  • حلما

عشق نخستین

نظرات  (۱)

  • حورا قدوسی
  • سلام...
    قشنگن ...
    رنج.... شایدم اندوه...
    خودش دلیل شعر گفتنه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی