عشق نخستین 5
پرنده و ویرانه
آری !سفر کردم
تا مگر جایی بهتر برای نفس کشیدن بیایم
مسیر سفر ، مسیری خشک و بی آب و علف
که در آن تا چشم کار میکند برهوت است بس
و حتی گیاه خشکی هم در آن پیدا نیست
و این خاموشی تا افق ممتد ...
حرارت و گرما افق را رقصان کرده است
و رقص خاموشی ... و سکوت
پس از گذری چند بر این مسیر عجیب و هول انگیز
ویرانه هایی نمایان می شود که گویی با من صحبت می کنند.
انگار آن ها را می شناسم و آن ها هم مرا،
می روم ...
و حال ، اطرافم سراسر ویرانه است و بس
و کویر ، و رقص خاموشی ... و سکوت !
این انجمن ، خاطرات رنجوری را در دلم زمزمه می کنند
آرزو هایی که سالها در پی شان دویده بودم
اکنون می بینم که سرابی بیش نیستند
آن همه دوندگی و زحمت و رنج ...
فقط برای همین؟!
آری این ها همان عشق هایی بوده اند که
در پی شان خون جگر ها خورده و می دویدم
و حال آنها را اینگونه یافتم !
می روم ...
و باز کویر و سکوت و خاموشی ...
و ویرانه ای دیگر
نه ساکت نه خاموش!
که زمزمه ای از آن جاریست
گویا نوای پر سوز پرنده ای است ...
در این همسایه مرغی هست ... .
مرغ آمین درد آلودی ست که آواره بمانده
رفته تا آن سوی این بیداد خانه
بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری
نه سوی آب و دانه
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده
جور دیده مردمان را
آرزوهای نهان را بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را
رشته در رشته کشیده (فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته سر در گمش را
در این همسایه مرغی هست ،
گویا مرغ حق نامش ، نمی دانم
که شب را ، همچنان ویرانه هارا ، دوست می دارد
و تنها می نشیند در سکوت و وحشت ویرانه ها تا صبح
و حق حق می زند ، کوکو سرایان ناله می بارد
و من آواز این غمگین درد آلود را
نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی،دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست خون آلوده اش آواز
نشستم گوش دادم مدتی آواز او را باز
نشستم ماجرا پرسان
چرا گویا ولی آرام
هم درد ، هم ترسان :
" چرا آواز تو چون ضجه ای خونین و هول آمیز!
چه می جویی؟چه می گویی؟
چرا انقدر درد آلود و حزن انگیز ؟
چرا ؟ آخر چرا؟ ... "
بسیار پرسیدم و اندوهناک ترسیدم
او ، با گریه شاید گفت:
" شب و ویرانه ، آری این
من این ویرانه ها را دوست می دارم
و شب را دوست می دارم
و این هوهو و حق حق را
همین ، همین آری
من دوست می دارم
شب مطلق ، شب ویرانه ی مطلق
و شاید هرچه مطلق را"
نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان
و او با ضجه شاید گفت :
"نمی دانم چرا شب ، یا چرا ویرانه ام لانه
ولی دانم که شب میراث خورشید است
و میراث خداوند است ویرانه
نمی دانم چرا من مرغم و آواز من اینست
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید راز من اینست"
در این همسایه مرغی هست ...
با آوای جانسوز پرنده درون
در وجودم هیاهویی به پا شد
مبهوت ... به اطرافم مینگرم
گویی نوای پرنده درد های رسوب گرفته ی دلم را جاروب کرد
سرگشتگی به وجودم هجوم می آورد
دلم تنگی میکند
بی اختیار شروع به دویدن می کنم
نگاهم بر افق کویر همچنان خیره است
کویر ، خشک تر از قبل مرا در آغوش گرفته است
و من با هجوم سیل آسای دردهای درونم
پا بر زمین می کوبم
که در هر گام، نگاه شگفت زده ی
سنگلاخ های بیابان را ، همراهی می کنم
آری !خود را می نگرم که تا زندگی کرده ام ، دویده ام
اما به کجا و چرا؟
در کوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود را می کشد به راه
خورشید و ماه ، روز و شب ،از چهره ی زمان
همچون دویده ،
خیره به این مرد بی پناه
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها
حیران نشسته بر دل سنگ های بی سحر
گریان دویده در پی فردای بی امید
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به سر رسید !
سوسو زنان ،ستاره کوری ز بام عشق
در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد
وین خسته را به ظلمت این راه ناشناس
تنها ، به دست تیرگی جاودان سپرد
ای سرنوشت ، از تو کجا می توان گریخت؟
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه ی راحت رها مکن
با من تلاش کن ، که بدانم نمرده ام
ای سرنوشت ! با من زمزمه ای کن ، که بدانم هنوز زنده ام
و خلوتگاه را درک می کنم
احساسم می گوید این بار ، خلوتم روحی دیگر در من دمیده است،
چنان که هر لحظه با خود مأنوس و مأنوس تر
و هر زمان سبک تر و آرام تر می شوم ،
هر لحظه دشت رو به خلوت و سکوت می رود
و هوا رو به تاریکی
و من مشتاق تر و مشتاق تر می شوم ...
- ۹۲/۰۴/۱۸
من مینویسم
تو نمی خوانی!
اما
مخاطب که تو باشی
مدیونم اگر ننویسم