حرف دلم...
میخوام این پست رو از خودم بنویسم اما اینکه چی بنویسم برام شده یه مسئله ...
میگن از امید بنویس اما وقتی خودم هنوز پی به عمق امید وجود خودم نبردم چطور میتونم از امید بگم !!!
عین اطلاعاتی میمونه که ادم تا در موردش کاملا ندونه نمیتونه اون رو بیان کنه و به دیگران بفهمونه...
دلم میخواد از دلم بگم ،از دلتنگیاش، از شکستگی هایی که شاید با جمع کردن شکسته ها بشه دو تا خونه جدید ساخت، شاید بشه با تیکه های شکسته دلم دلی جدید ساخت اما انقدر لبه شکسته های دلم تیز و برنده هستن که نمیشه بهش دست زد و حتی نمیشه نزدیکش شد...چون خودت صدمه میبینی....
دلم میخواد از دوستانی بگم که وفا رو در حقم تمام کرده و ..... نمیدونم در موردش چی بگم.اصلا نمیتونم چطور بیان کنم این بی وفایی دوستان رو ...
دوستانم عین رهگذرانی شدن که هر از چند گاهی برای استراحت توقفی در جاهای مختلف میکنن.
انگار در زمان دوستی به شهر دل من رسیدند و لحظه ای چند در دل من توقف کرده و استراحتی کوتاهی نمودند و حالا قدم به شهر دیگری میگذارند
امیدوارم این توقف کوتاه خستگی رو از تنشون در اورده باشه و بهشون خوش گذشته باشه....
دلم میخواد از زندگی بر وفق مرادم بگم که خدا حسابی در این چند وقت بهم حال داده و حسابی تحویلم گرفته ولی چه کنم که باز هم نمیدونم با چه زبانی و با چه ادبیاتی مشه این لحظات و اتفاقات رو بیان کرد...
این طور که از ذهن سردر گم من پیداست چیزی برای نوشتن پیدا نمیشه ...انگار کلمات رو گم کردم
حتی ذره ای هم نمیتونم از احساساتم بنویسم...
اصلا نوشتن کار من نیست....
خدا نگهدار
- ۹۲/۰۷/۱۰