خدایا!
این روزها بندگانت انگار از زمین دورترند و به تو نزدیکتر. آنها دیگر بوی زمین نمیدهند و خالی شدند از عطر هرچه بی تو بودن است .
خالی شدند از هرچه عشق زمینیست .
خدایا مثل بندگانت نیستم ، رها نیستم از هر آنچه در این زمین است .
خدایا زمینت مومی شده توان پرواز را از من گرفته !
حال من چه کنم با این تنهایی ...؟؟؟
تنهایی که بندگانت برایم ساختند ؟؟؟
دلم بهانه میگیرد ! کودکی شده خردسال که دلش بادکنک میخواهد . پی در پی چادر مادر را میکشد و اصرار میکند .
اما چه سود ؟؟؟
او نمیداند این بادکنک که آرزوی امروز اوست چند صباحی بیش نخواهد بود . او هم خداییست و اگر نخ زندگیش کنده شود سوی خدا میرود .
انقدر بالا میرود که دیگر از هرچه چشم کار کند محو میشود .
کودک دلم آرزویی دارد موقت و کوتاه که فقط شادی لحظه ای برایش رقم می زند.
کودک خردسال دلم نمیداند غم از دست دادن بادکنکش بیشتر از شادی لحظه ای اش خواهد بود .
دل من ... بهانه بس است .... آرام بگیر....
اندکی بخواب...
شاید رویایی شیرین تر و ماندگارتر از بادکنک ببینی...